9494

ساخت وبلاگ
از 15 تا 22 مرداد ماه صورت می‌گیرد
راه‌اندازی 28 پایگاه انتخاب رشته کنکور در کرمان

رئیس اداره روابط عمومی اداره کل آموزش و پرورش استان کرمان گفت: 28 پایگاه انتخاب رشته داوطلبان کنکور از 15 تا 22 مرداد ماه در استان کرمان فعال می‌شود.

به گزارش خبرگزاری فارس از کرمان به نقل از روابط عمومی اداره کل آموزش و پرورش استان کرمان، موسی سالاری اظهار داشت: 28 پایگاه انتخاب رشته از 15 تا 22 مرداد ماه در شهر کرمان، شهرستان‌ها و مناطق استان کرمان آماده خدمت‌رسانی به دانش‌آموزان هستند.

وی افزود: داوطلبان کنکور می‌توانند برای کسب اطلاع بیشتر از این پایگاه‌ها به سایت اداره کل آموزش و پرورش کرمان به نشانی http://kerman.medu.ir مراجعه کنند.

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 633 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

ارسالی یکی از کاربران/ تصاویر بیشتر در ادامه مطلب
شوخی ماه رمضونی: با دیدن این تصاویر استقامت خود را در ماه مبارک رمضان محک بزنید ;-)

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 684 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

تصاویر بیشتر را در ادامه مطلب مشاهده فرمایید

q01.jpg

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 752 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

تصاویر بیشتر را در ادامه مطلب مشاهده فرمایید

3

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 688 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

تصاویر بیشتر را در ادامه مطلب مشاهده فرمایید

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 694 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

ثبت دمای 72 درجه در منطقه گندم بریان شهداد+ افزایش متوسط گرما در استان کرمان

متن کامل گزارش در ادامه مطلب

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 732 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

بیاض خبرنگار بیاض نیوز: در آستانه فرا رسیدن روز جهانی قدس  همزمان با سراسر کشور راهپیمایی این روز در بیاض نیز باحضور اقشار مردم برگزار خواهد شد. شورای اسلامی، حوزه علمیه فاطمیه، پایگاه های مقاومت شهید چمران، شهید غیاثی و بسیج خواهران پایگاه حضرت معصومه(س) و پایگاه حضرت رقیه و نیز هیئات مذهبی بیاض در فراخوانی مشترک از عموم اقشار مردم بصیر و همیشه در صحنه بیاض دعوت نمودند در این راهپیمایی شرکت نمایند.

زمان شروع و مسیر راهپیمایی: برنامه راهپیمایی از ساعت 10 رسمی از محل مسجد امام جعفر صادق(ع) آغاز و در مسیر خیابان های امام(ره) ، صاحب الزمان، بلوار جمهوری اسلامی به سمت کوی امام حسین ادامه یافته و در محل مسجد امام حسن مجتبی(ع) با سخنرانی حجت الاسلام رضائیان و قرائت قطعنامه پایانی خاتمه خواهد یافت.

q1.jpg

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 838 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

در پی تصمیم مدیریت شرکت سیمان زرین رفسنجان مبنی بر تعدیل نیرو و اخراج ۱۰ نفر از کارگران کارخانه ،عقد قرارداد با شرکتهای غیر بومی جهت انجام امور کارخانه ، استفاده از نیروهای غیر بومی و همچنین عدم پرداخت حقوق کارگران در زمان مقرر؛ کارگران کارخانه در مورخ ۰۶/۰۵/۱۳۹۲ در اعتراض به این تصمیمات و جریانات اعتصاب نموده و کارخانه را تعطیل کردند و جلو درب ورودی کارخانه که بسته بود تجمع کردند؛ (ادامه مطلب...)

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 752 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRUdGOtmtuG40x0cn9pMJyzbMN_AXf9s8Tp6Hnuxz-hYiRXJRr3JQ

به مناسبت روز ملی مهارت و آموزش های فنی وحرفه ای، مرکز آموزش فنی و حرفه ای ولیعصر(عج) بیاض از سوی اداره کل آموزش فنی و حرفه ای به عنوان مرکز برتر در استان کرمان معرفی گردیده و طی مراسمی در برنامه زنده تلویزیونی ویژه افطار شبکه کرمان از آقای محسن رحیمی سرپرست این مرکز به عنوان برترین سرپرست مرکز تقدیر گردید. گفتنی است مرکز آموزش فنی و حرفه ای بیاض به همت خیرین تاسیس گردیده و با تربیت کارآموز در دهها رشته به اهالی شهرستان های انار و رفسنجان خدمات می دهد.

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 762 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

نماینده مردم رفسنجان و انار در مجلس،در واکنش به کاهش‌صادرات پسته در سه ماه نخست سال جاری، گفت: با توجه به اینکه کشوراز نظر میزان موجودی پسته درانبارها کمبودی ندارد اما متأسفانه مسائل حاشیه ای از جمله منع صادرات و نیز نوسانات نرخ ارز از سوی مسئولان منجر به کاهش صادرات پسته شده است.(ادامه مطلب)

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 699 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

از شدت استرس خوابم نمی بره......کاملا قاطی پاتیم......از ساعت ۲:۳۰ تا حالا بیدار موندم تا آهنگ های کلیپمو انتخاب کنم........از اونجاییکه اعتماد ندارم به کسی.....و خیلی حساسم روی کلیپ و عکس با آتلیه قرار گذاشتم آهنگ کلیپ های روزانه رو با هم به صورت مشورتی انتخاب کنم......تا کنون دو تا آهنگ، یکی خارجی و یکی ایرانی انتخاب کردم....یک آهنگ خارجی دیگه مونده......تا صبح هم باید آهنگ ها رو بفرستم.......پشت سر هم دارم این دوتا آهنگی که انتخاب کردم رو گوش می دم ببینم وافعا خوبن یا نه؟.....

جدا از این بین دو تا آهنگ برای رقص والتز خودم و شاهرخ موندم....ولی آهنگ رقص خودمو انتخاب کردم.....برای آرایشگاه استرس فوق العاده زیادیییییییی دارم........یعنی کم مونده بشینم گریه کنم......می ترسم خوب درستم نکنه......

تا رفتنمون به مشهد همش دو هفته مونده و

تا روز عروسی ۱۷ روز.......وااااااای خوب خیلیییییی کمه.......من استرس دارم.....

مامانم اینا فردا می یان.....دیروز وسایلی که مامان اینا از اهواز برام فرستاده بودن رسیدن....رفتیم تحویلشون گرفتیم.......از دوشنبه شروع می کنیم به چیدن خونه.........امروز هزار تا کار دارم....باید خونه رو تمیز و مرتب کنم  و برق بندازم که مامانم می یاد......باید برم کلاس نقاشی وگرنه تابلوم تموم نمی شه.....روزه هم هستم.....همین طور که می بینین الآن ساعت ۵:۳۰ هست و من بیدارم.........خدا به خیر بگذرونه.......بسیار بسیار دعا کنید برام......

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 509 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

سلام به  همه دوستای خوبم که هنوز اینجا رو می خونن و منو فراموش نکردن....

از اینکه این قدر غیبتم طولانی شده معذرت می خوام.......به شدت درگیر کارها هستم....حتی کلاسهام هم نمی رسم برم و فقط کلاس نقاشی می رم تا تابلوهام تموم بشن برای خونه........ماه رمضون هم مزید بر علت شده.....راستی نماز و روزه های همتون قبول باشه........امیدوارم که منو فراموش نکرده باشین و تو دعاهاتون اسم من هم بوده باشه ......من که حسابی به یاد همتون بودم......

مشهد که رفتم زیارت امام رضا همتون رو دعا کردم .....شب اول احیاکه تو خونه با حرم امام رضا احیا گرفتم و شب دوم که قسمت شد و رفتیم قم زیارت و احیا و شب سوم که باز هم خونه بودم به یاد همه بودم........همه......علی الخصوص اونهایی که می دونم حاجتی دارن.......شاید شبیه حاجتی که من سالهای پیش........

ادامه مطلب می خوام از روزهایی که نبودم بگم.......از کارهای عروسی.....از اسباب کشی و از برنامه ها........خودتون رو برای یک پست بسیار طولانی آماده کنید........

راستش نظر یکی از دوستای گلم بود که خیلیییییی ناراحتم کرد و تصمیم گرفتم در اولین فرصت بیام و بنویسم و دیگه تنبلی نکنم  و نوشتن رو به عقب نندازم......دوست عزیزم محسا جانم.......بی اندازه از آخرین نظری که گذاشتی دلم گرفت و از خودم ناراحت شدم.....من شرمنده ام که باعث نا امیدی شدم........من هیچ وقت قصد ترک کردن وبلاگ رو نداشتم......فقط وقت نداشتم......خیلییییییی وقت ها منتظر روزی بوم که وقت بشه بیام و برای دوستهای خوبم از خاطراتم  بگم.....دلم براتون حسابی تنگ شده بود.......امیدوارم منو ببخشین.......به هر حال الآن اومدم......

با همون رمز ثابت برین ادامه مطلب.....

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 527 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

سلاااااام.........

بعد از یک مدت خیلییییییییییییی طولانی من اومدم.......همین جا بودم مشغول کارهام......تا عروسی فقط ۲۵ روز مونده.......حال من غیر قابل وصف هست...........همین یک ساعت پیش با شاهرخ از مشهد رسیدیم خونه......رفته بودم برای آخرین کارهای عروسی.........اومدم که بگم می خوام امروز یک پست یا نه چند تا پست در مورد کارهایی که کردیم این مدت و سفر مشهد بنویسم..........می دونم این چند روز با قی مونده هم سرم به شدن شلوغه............این مدت حتی نرسیدم وبلاگ های دوستامو بخونم..........چه برسه به اینکه نظر بدم......و حتی نظرات خودمو تاییذ کنم..........باید ببخشید........چیزی نمونده تا تموم بشه.........یک کم دیگه تحمل کنید......شرمنده همه هستم..........امیدوارم که فراموشم نکرده باشید........

امروز اول می خوام نظراتمو تایید کنم........بعد بیام وبلاگهای دوستامو بخونم و نظر بذارم و بعد پست بذارم.....

در ضمن مشهد رفتم زیارت و به یاد همه دوستهام بودم.......به یاد همتون.......

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 531 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

خدا می دونه که چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده بود...........برای قالبم.......برای آهنگش........برای نوشته هام.......خاطراتم......از صبح بازش کردم که صدای آهنگش بپیچه و دارم فکر می کنم.......و نظراتو هم جواب دادم......و با اینکه قصد نوشتن نداشتم این قدر جو وبلاگ گرفتم که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.........باید بنویسم........خاطراتمو.........خاطرات عزیز این روزها رو......با همون رمز ثابت برید ادامه مطلب

 

دوستای گلم تمام نظرات پستهای قبلو جواب دادم تایید کردم اما هنوز وقت نکردم بهتون سر بزنم.........از امروز می خوام بیام و به همه سر بزنم.......البته از امشب چون الآن که دارم می رم کلاس تا ظهر و عصر هم بیرون کار دارم.........خلاصه که هنوز هم شرمنوتون هستم........ببخشید عزیزای من....... 

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 496 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

دلم این روزا یه چیزهایی می خواد.....یه چیزهایی که قبلا نمی خواست....می دونم این خاصیت آدم هاست که هروقت به آرزوهاشون می رسن باز هم آرزوهای جدید دارن و باز هم دلها چیزهای جدید می خوان......این روزها همان قدر که لبریز هستم از استرس و نگرانی و شادی و خوشحالی و بیتابی و بی قراری همان قدر هم کلافه هستم.....تمام روز پس ذهنم این فکر که چند روز مانده تا عروسی می رود و می آید.....مهم نیست در حال انجام چه کاری باشم.....به هر حال فکرم مشغول است.....خیلیییییی مشغول.......گاهی از این همه شلوغی خسته می شم گاهی هم دلم می خواهد این روزهای تکرارنشندنی طولانی تر شوند.....آنچه که به وضوح در دلم احساس می کنم و گاهی عمیقا منو می لرزونه بی قراریست......من همیشه خیلی صبر کردم.......همیشه......و خوب که فکر می کنم این مدت هم خیلیییییی صبر کردم.......و الآن مقداری خسته ام......۴ سال هست که من در این خانه زندگی می کنم......سه سال تنها و یکسال و دو ماه هست که همسرم هم به من پیوسته........و دقیقا یکسال که وسایل جهزیه هم به ما پیوسته ان.....دقیقا پارسال ماه رمضان بود که به اصرار پدرم و به خاطر نگرانی از کمبود جنس تو بازار ما اقدام به خرید یخچال و گاز و ظرفشویی و لباس شویی و کریستال و قابلمه و.....کردیم....که الآن بسیار راضی هستیم از این کار چون نه تنها با هزینه ای که ما کردیم الآن یک قلم از اون جنس ها را می شه خرید فقط بلکه اصلا جنس لوازم من در بازار نیست..........بله یکسال هست که ما دکوراسیون خونه را تغییر دادیم و یخچال و فرگاز که در انباری جا نمی شدند در هال هستند درست روبروی من.......و بعد از اینکه انباری پر شد تمام این یکسال هر چیزی که خریدیم  کنار اینها و روی اینها گذاشتیم.....دیگه کل خونه داره می شه جهاز.......و من از طرفی با دیدنشون خوشحالم و از طرفی خسته شدم از این وضع......هزار بار برنامه ریزی می کنم برای این روزها اما انجام نمی شن چون ذهنم درگیره چون بی قرارم...چون کار دارم.....چون دیگه شبا خوابم نمی بره.....ساعتها طول می کشه تا من به تمام کارهام و برنامه هام فکر کنم......هر روز با خودم درگیر می شم سر مسئله کارهای فارغ التحصیلی و اصلاحات پایان نامه اما انگار اصلا تمرکز ندارم حتی اندازه سر سوزن......دلم می خواست بعد از عید سریعا کارهای اصلاحات و فارغ التحصیلی را انجام بدم و حتی شروع کنم درس خوندن برای دکترا اما نشد.......نمی شه......نمی تونم این قدر فشار بیارم.....تنها کاری که الآن فشار می یارم به خودم انجام بدم که به عروسی مربوط نمی شه کارهای فارغ التحصیلی هست........چیزی که این روزها دلم می خواهد این است که مهر ماه که بشود من در خانه خودم باشم.....همه چیز ردیف باشد........من آرام باشم......و بتوانم بار هم برای خودم برنامه ریزی کنم و بر اساس آن پیش برم.......دلم می خواهد درس بخوانم.......هدف داشته باشم........آرام باشم.......دلم می خواهد زندگی کنم.....نه اینکه الآن زندگی نکنم....نه...........قبلا هم گفتم این روزها برای من مثل رویاست.....اما طعم زندگی واقعی ندارد.......من هدف بزرگی ندارم......نمی شود که تنها هدف من لباس عروسم و آرایشم و عروسی باشد.....نمی شود.....عمیقا گیجم.......نمی دونم......هم می شود که این روزها تنها فکرم عروسی باشد هم نمی شود.....اما می دونم که حس پوچی می کنم......دلم برنامه ریزی می خواهد...دلم یاگیری می خواهد.......دلم می خواهد کتاب بخوانم.....موسیقی خوب گوش کنم.......درس بخوانم.......کار کنم.......دنبال کار خوب باشم.......دلم می خواهد تلاش کنم......هدفی داشته باشم و برای رسیدن به آن تلاش کنم.......به هر حال چیزی نمانده.........دو ماه دیگر تمام می شود این مرحله و یک مرحله دیگه شروع می شود......آینده ای شروع می شود که بر خلاف آنچه ندا نوشته من روشن می بینمش............

این روزها خدا رو بسیار نزدیک احساس می کنم......وقتی همه چیز خوب پیش می رود و مطابق میل همه را لطف خدا می دانم......و باز هم توکل می کنم به خدا.......سخت ترین مرحله ای که مانده پیدا کردن خانه هست......از یکشنبه به بنگاه ها سر می زنیم و دنبال یک خونه خوب هستیم......و من حتی در نا امیدترین لحظاتم حتی برای یک ثانیه هم باورم نمی شود که خدای بزرگ و مهربانم که تا اینجا همه چیز را با رحمت بی کرانش حل کرده اینجا ما را رها کند و دستمان را نگیرد......باز هم توکل کردم به خودش و مطمئنم...مطمئنم اینبار هم همانی که می خواهیم می شود انشالله......و علی رغم اینکه من همیشه در مواقع نگرانی سریعا اشکهایم جاری می شد و توی دلم خالی.....و سریع رو به قبله می نشستم و به خدا التمااااااس می کردم و از ترس هایم می گفتم و نگرانی هایم......اینبار محکم ایستاده ام.......و امید و توکل را ته دلم محکم نگه داشته ام......و هییییییچ شکی ندارم به خدا.......به بزرگی و حکمت و رحمتش......بسیاری وقت ها بود که من از مسائل و مشکلات ترسیدم وو با اینکه امید داشتم و توکل می کردم اما ترس هم داشتم.......و پیش خدا رفتم و از خودش کمک خواستم و همیشه می گفتم توکل به خدا اما می دانستم کسی که به خدا توکل می کند نمی ترسد......به هر حال گاهی مشکلات همان طور که می خواستم حل شدند و ترس و نگرانی من بی فایده بود و گاهی هم آن طور که من می خواستم حل نشدند اما باز هم ترس و نگرانی من بی فایده بود و خدا خودش طوری که صلاحم بود مسائلو حل کرد.......حتی بهتر از چیزی که من بتوانم فکرش را بکنم......و من در این میان آموختم که ترس بی فایده است.....و آموختم که خودمو باید به خدا بسپارم.....و آموختم که اگر در دل من توکل جا دارد ترس نباید جایی داشته باشد......و الآن که توکل کردم به خدا محکم شده ام.....این قدر محکم که نمی ترسم.......حتی با تصور بدترین شرایط هم نمی ترسم.......من هستم و خدا......وقتی من تلاش کنم و توکل خدا هم همه چیز را حل می کند گاهی هم سختی لازم است برای درس گرفتن.......این روزها من همسرمو مادر و پدر نگرانمو دلداری می دهم....سعی می کنم محکم باشم.........محکم که اونها به من تکیه کنند.......محکم که روزی که از این مرحله گذشتم وقتی به پشت سرم نگاه می کنم با افتخار بگم که من قوی بودم......همان طور که الآن وقتی به این ۸ سال نگاه می کنم با افتخار می گم من صبور بودم....صبور.....پدرم وقتی گفت در زندگی زمانی که به عقب برگردی و ببینی که با تلاش و پشت و کار و صبر سختی ها را پشت سر گذاشته ای اعتماد به نفس به دست می آوری و باعث می شود به خودت اعتماد و اطمینان بیشتری داشته باشی بهترین درس به من داد.......می خواهم محکم باشم........محکم و قوی و صبور و آرام......با تلاش و پشت کار فراوان.......می خواهم زندگی کنم.........بدون ترس بدون هراس........... 

*         *          *

اصلا نمی دونم از چیزهایی که نوشتم سر در آورید یا نه.......اما کاملا ذهنمو تخلیه کردم روز کاغذهای مجازی.......احتیاج داشتم بنویسم......فقط همین......امیدوارم احساسامو درک کنید......انشالله به زودی برمی گردم........خیلییییی زود........نمی گم کی که باز بدقول بشم مثل قبل فقط می گم زود می یام.......شاید حتی با عکس.......لطفا فراموشم نکنید........این روزها به شدت محتاج دعاهاتون هستم دوستای خوبم.......حسابی دعام کنید......باز هم از اینکه نمی تونم زیاد سر بزنم و نظر بدم شرمنده.......جبران می کنم.......

- نظراتو هم به امشب حتما جواب می دم و  تایید می کنم.....از همتون بابت نظراهاتون ممنونم......

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 522 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

اومدم فقط به خاطر این که روزهای شیرینمو ثبت کنم........شیرین ترین روزهای زندگی.......شمارش معکوس شروع شده........و من سرم از همیشه شلوغ تره.......

پنج شنبه و جمعه دو روز بسیاااااار شیرین و زیبا بودن برای من.......خیلی خلاصه می نویسم و بعدا می یام کااااامل توضیح می دم.....

پنج شنبه با مامان گلم و همسر عزیزم رفتیم لباس عروس سفارش دادیم.....همون چیزی که می خواستم دقیقا......یک کم هزینه اش از چیزی که فکر می کردیم بالاتر رفت اما انشالله خیلییی شیک می شه.....من یک کم ناراحت و نگران بودم اما مثل همیشه تا من قیافه ام ناراحت می شه و اخم می کنم شاهرخ هم ناراحت می شه......به محض اینکه دید ناراحتم گفت همونی که می خوایو بگیر هرچقدر هم که بشه فقط توروخدا اخم نکن این طوری من دیوونه می شم......قربونش برم......خلاصه که در آخر همونی که می خواستمو گرفتم......قیمت هم گرچه بالاتر اما باز هم خوب شد......

جمعه صبح با مامان جونی و همسرجونی رفتیم برای خرید مبلمان  و تخت خواب و میزنهارخوری.....رفتیم دلاوران.......واااااااااای عاشق وسایلی هستم که خریدم.......همشون فوق العاده شیک شدن و مدل ژورنالی.......عااااااالی شد.......همسر هم میز تلویزیون  خرید........همه رو برای آخر تیر سفارش دادیم......

دیروز روز خیلیییییی خوبی بود......با دل خوش همه خریدامونو کردیم خدا رو شکر و شب هم اومدیم خونه مامان جون غذای مورد علاقمو درست کرد.....

خب دیگه وقت ندارم.....همین چند خطو هم قاچاقی نوشتم........چون باید آماده شم برم بیرون......کار داریم........برامون حساااااااابی دعا کنید.........دعا کنید همه چیز خوب پیش بره انشالله......مطمئنم تا همین جا هم به لطف دعاهای شما بوده که خوب پیش رفته پس ما رو از دعاهاتون محروم نکنید.......

امشب می یام به همه سر می زنم و جواب نظرات پست قبلو هم می دم و براتون هم نظر می ذارم......

- رهای عزیزم من دلم خیلیییی برات تنگ شده......کاش به زودی بتونیم باز هم صحبت کنبم حسابی.....

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 555 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

این روزها حال و هوای عجیبی دارن برای من.......انگار که رنگ و بوی این روزها عوض شده......هرجا می رم بوی تابستان رو کاملا می تونم احساس کنم......هرجا می رم تصاویر خاطراتم با سرعت زیادی از جلو چشمام رد می شن.....تمام روزهای چهار سالی که خیابان های این شهر و دست در دست پسری قدم زدم که تنها سالی یک یا دو بار می تونستم ببینمش.....و هربار که خداحافظی می کردم نمی دونستم باز کی می تونم ببینمش یا اینکه اصلا می تونم ببینمش یا نه؟.......از روزگار هراس عجیبی داشتم..........در پایان هر دیدار می ترسیدم که دیدار آخر باشه.......همیشه به لحظه وداع آخر فکر می کردم و تصورش می کردم........و این قدر برایم سخت بود که ترجیح می دادم کمش کنم تو پستوی ذهنم......تنها دلخوشیم این بود که دوست خوبم که همیشه همیشه در سختی ها و شادی ها همراهم بوده حتما اونجا هست و کمکم می کنه و منو جمع می کنه.....بارها تصور کرده بودم لحظه خداحافظی رو.......و همیشه اون بود که دستمو بگیره و بلند کنه......چه فکرهای دردآوری بود....بله...آن بعد از ظهر بهاری از لحظه ای که پام به میدان انقلاب رسید خاطرات بهم هجوم آوردن.......خاطرات روزهای اول دیدار........خاطرات روزهایی که اونجا دانشگاه می رفتم و هر روزی که کلاس داشتم با هم قرار می ذاشتیم و نهار رو با هم می خوردیم.......بعد از چند ماه اون روزها تموم شدن چون مرد من رفت سر کار و دیگه ظهرها نهار می رفتم سلف دانشگاه با دوستام......خاطرات روزهای دانشگاه رفتن که شاید چیز زیادی ازشون نگذره اما این دوره ۲ ساله دانشگاه این قدر جزء آرزوهای من و تمام همکلاسیهام بود که لحظه به لحظشو زندگی کردیم.....و از هییییچ لحظه ای برای با هم بودن نگذشتیم.......اون بعد از ظهر بهاری هوا عجیب بوی خاطرات منو می داد.......غرق بودم در خاطرات و لبخند عمیقی روی صورتم پهن بود.....

یک صبح بهاری.......دانشگاه تهران.....با ولع تمام دانشگاه رو نگاه می کنم.......۹ ماه هست که  ندیدمش..........عجیب دلتنگ فضای دانشگاه و دانشگده هستم........باز هم هوا بوی دیگری می دهد........انگار هوا سبک هست و پاک و این قدر ریه هایم را پر می کنم از بوی این هوای خاطرات که خدا می داند........چند لحظه فقط قدم می زنم و اطراف را نگاه می کنم........دلتنگم.........دلتنگ رؤیایی که زود تمام شد..........دلتنگ دوستهایی که نیستن......کارم که تمام شد از دانشگاه به سمت خونه حرکت می کنم.........باز هم این بوی آشنا می یاد.........بوی خاطرات.......مسیر آشناست......باز هم یک عالم خاطره.....

انگار تمام این شهر بزرک برای من شده خاطره.......خاطره و خاطره......و می دانم همین روزهایی که می گذرن هم خاطره می شن.......روزی که با الناز به دنبال لباس عروس رفتیم........روزهایی که با مامانم و همسرم به دنبال خرید آخرین تکه های جهزیه رفتیم.......روزهایی که دنبال خونه برای شروع زندگی مشترک گشتیم......تمام این شهر خاطره است و باز هم خاطره خواهد شد.......اما من حس تعلق به این شهر ندارم......من فقط حس می کنم این شهر شهریست تا آمده ام که خاطراتی در آن بسازم و شاید حتی در آن زندگی کنم.....اما حس می کنم مسافرم......حس مالکت نسبت به تهران ندارم......نمی گویم اینجا شهرم هست.........حتی اگر ۶۰ سال هم اینجا زندگی کنم اینجا شهرم نیست........شهر من.......شهر من همان شهریست که این روزها هوای بسیار گرمی دارد....این روزها شرجیست.........شهر من آن شهریست که این روزها کولرهای گازی روشن هستند.....شهری که یکی از نوستالژیک ترین حس هایش برای همه خوابیدن زیر کولر ر ظهرهای تابستان هست........و خوردن ماهی صبور در خانه مادربزرگ ها وقتی همه دور هم هستند.......و نیمه شبگردی ها تا ساعت ۲ و ۳ شب به دلیل گرمای هوا......شهر من شهریست که این روزها عجبی دلتنگش هستم..........دلتنگ همان گرمای طاغت فرسایی که ازش فرار کردم و به تهران پناه آوردم........و الآن به شدت دلم می خواد برگردم و ریه هامو پر کنم از بوی آن هوای گرم.......دلم عجیب تنگ شده است......برای خانواده ام........برای پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم که معلوم نیست زبانم لال تا کی هستن و من شاید تمام تابستان نتوانم ببینمشان و دلم تنگ بماند......دلم برای هر روز ناهار خودن کنار پدر و مادر و برادرم تنگ هست........حتی اگر آنها تهران بیایند اینجا شهر ما نیست.......شهر ما همان شهر گرم است......خانه همان خانه نوجوانی و جوانی..........من دلم دور هم نشستن دور همان میزی را می خواهد که از کانادا با خودمان آوردیم و پر است از خاطراتم........من دلم همان اتاق یاسی رنگ خودم را می خواهد که یک تابستان با ذوق فراوان رنگش کردم.......همان اتاقی که در آنهر ساعت با همسرم  تلفنی حرف می زدم و آرزوی این روزها را داشتم........همان اتاقی که یک شب تاریک و غمگین که مادرم به خواستگاری همسرم جواب رد داد روی تخت عزیزم نشستم سرمو بالا گرفتم  درمانده و مستآصل در حالی که به سختی تلاش می کردم گریه نکنم  و اشکهایم روی گونه هایم تلغزند تا مبادا رازهایم فاش شوندبا خدا حرف زدم و فقط گفتم حالا چه کار کنم........من دلم خانه ام را می خواهد.........خانه پدری........شهر خودم........اهواز عزیز خودم.......ولم صبحانه خوردن با مادرم و حرف زدن های بسیار را می خواهد.......دلم بیدار ماندن با برادرم و حرف زدن و گفتن و خندیدن و برنامه ریزی می خواهد.......من دلم می خواد تمام روزهایم را تکرار کنم با یه تغییر کوچک وجود همسرم........

همسرم باشد......

اهواز باشد.....

ظهر های ذاغ و گرم....

کولر گازی......

ماهی صبور......

خانواده و فامیل......

آن اتاق یاسی....

آن خانه پر از خاطره.....

و من که لبریز آرامش خواهم بود......

تمام این حرفها را می شد در چند جمله نوشت.......اینجا شهر من نیست و نمی خواهم که باشد من شهر خودم را می خواهم ....دلم تنگ است........تنگ......

شاید اینها عوارض روزهای آخر قبل از عروسی باشد......نمی دانم..........فقط عمیقا دلم تنگ است.......کاش فرصتی داشتم تا حتی برای چند روز هم که شده برم اهواز.....باز هم خدا رو شکر مادر مهربانم چهارشنبه می یاد و بویی از دیارم و از خانه را با خودش می آورد......

قبلا گفته بودم من تابستان ها را دوست ندارم......راست گفتم عمیقا تابستان ها را دوست ندارم بع خاطر گرما.....اما این تابستان حسم با همیشه فرق داره.....این تابستان برایم لذت بخش شده انگار........فکر که می کنم می بینیم این تابستان را دوست دارم.....این تابستان پر از خاطره.........این آخرین تابستان خانه پدری......این تابستان که من عروس خواهم بود.......

برایم دعا کنید خیلییییییی.............خیلییییی محتاج دعاهاتون هستم دوستای گلم........خبرهای زیادی هم دارم.....انشالله زود می یام و می نویسم.....اگر کارها بالاخره روزی کمتر بشن و هر روز اضافه نشن........یادتان نرود...........دعا کنید برایم.......

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 541 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

طبق معمول این قدر چیز برای نوشتن دارم که خدا می دونه......تصمیم گرفتم تند تند بیام همه رو بنویسم و ثبت کنم تا دیر نشده و فراموش نشدن......از پنج شنبه هفته پیش شروع می کنم.....یعنی پنج شنبه ۲۶ اردیبهشت....تشریف ببرین ادامه مطلب با همون رمز ثابت....

- راستی حالم کمی بهتره......البته دو روز شدیدا سرگیجه داشتم........تمام خونه دور سرم می چرخید......اما کلی استراحت کردم  و چیزهای مقوی خوردم و خدا رو شکر امروز بهترم......

- امروز به همه سر می زنم.....انشالله

* خبر مهم....بالاخره فردا قرار هست با دوست جونم بریم دنبال لباس عروس.......توروخدا دعا کنید چیزی که می خوام پیدا کنم..........به شدت استرس دارم.........خیلییییییییی .......دعا کنید برام لطفا....

 

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 488 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

دلم می خواد چیزی بنویسم......دلم می خواد حرف بزنم.....دلم می خواد با حروف الفبا واژه هایی نو بسازم برای گفتن و نوشتن.......نوشتن حسی که درونم را می سوزاند........حسی که بیمارم کرده......حسی که از پا انداخته مرا.....حسی که نمی دانم از کجای روزگار آب می خورد..........نمی دانم از خوشی این روزهاست یا از غم این روزها.....آه......بله......باید واژه ای نو بسازم......یاید واژه ای نو بسازم که ظرفیت این همه احساس را داشته باشد....باید واژه ای نو بسازم به سان خودم.......به سان دلم......به سان این روزهایم........باید واژه ای نو بسازم.....واژه ای به سان اطرافیانم.........به سان دلهاشان..........به سان این روزهایشان.......غم هایشان.......غصه هایشان.....تلخی هایشان......به سان این همه چشم گریان......به سان این همه لبخندی که این روزها محو شده است......و باز هم داستان همان داستان تلاش بیهوده است........تلاش بیهوده برای شاد بودن........برای زندگی کردن.....برای آسان گرفتن راهی که دشوار شده است........

آری این واژه ها........این واژه های قدیمی........این واژه های نخ نمای کهنه.........همین واژه هایی که شبیه دلتنگی هستند........همین واژه هایی که بوی غم و غصه می دهند.....طعم تلخی دارند و مزه زهر می دهند......این واژه ها را باید کناری بیاندازیم.......این واژه ها برای این روزها.......برای این روزگار کافی نیستند.....این واژه ها دیگر معنی نمی دهند......باید بروز رسانی شوند.......باید ارتقاء یابند.........همان طور که دردهایمان ارتقاء یافتند.......همان طور که غصه ها بزرگ شدند.......همان طور که فاصله جدایی ها و  بعد دلتنگی ها به طرز عجیبی افزایش یافت......این روزها........این روزها........این روزها......این روزهای سخت احتیاج به واژه دارند........احتیاج به واژه هایی دارند که در آنها جا بگیرند.......که هم قد و قامت خودشان باشند.......انگار  این روزها تورم در دردها و غصه ها......در خستگی ها و دلتنگی ها......در ناامیدی ها و رفتن ها بیشتر از هرچیز دیگر است......تورم........تورم درد......به واژه نیازمندیم......تا واژه نباشد نمی شود حرف زد......نمی شود نوشت........نمی شود گفت از حسی که در سینه داریم........نمی شود.......نمی شود......تلاش برای نوشتن و گفتن بیهوده است... راهیست که هر روز می رویم.......و دست از پا درازتر برمی گردیم......مشکل همان واژه است........باید واژه های نو بسازم.....واژه های نو......به سان خودم........به سان اطرافیانم.......به سان روزگارم و روزگارشان.....

- به چند نفر زبانشناس...ترجیحا خانوم برای ساختن واژه های جدید بر پایه متن بالا.....نیازمندیم.....سابقه کار نیاز نیست...

*           *            *

من خوبم......همه چیز خوب است و آروم.......جز اینکه هنوز هم سرما خوردگیم خوب نشده......دیگه احساس می کنم بدنم داره متلاشی می شه.....به شدت ضعف دارم.......انگار هیچ جونی تو تنم نیست......و هر کاری هم که می کنم خوب نمی شه.......بیحالم اما آروم و خوشحال و کمی نگران.....نوشته بالا اگر تلخ است ببخشید.....تاثیر اتفاقاتی ست که این روزها برای اطرافیانم افتاده و ذهنمو درگیر کرده......دیروز خبر بدی از یکی از دوستام بهم رسید.....ناراحتم و نگران.....باز هم اگر متن بالا تلخ بود و یا معنی نمی داد ببخشید.....یکی دیگه از تراوشات ذهن من بود در همان لحظات.....خیلی سعی کردم انسجام داشته باشه اما نمی دونم موفق شدم یا نه......نمی دونم می شه منظورمو فهمید یا نه ......باز هم ببخشید.....

- اومدم برای وبلاگهاتون نظر بذارم صفحه نظرات باز نمی شد....خطا می داد......

-احتمالا امروز یک پست ویژه بذارم......احتمالا.....

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 486 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10

همین الآن از ورزش اومدم.......به شدت غمگینم و دلم شکسته.......فردا شب شب آرزوهاست.............لیله الرغائب هست و من نه می تونم روزه بگیرم نه می تونم نماز بخونم............هیچ کدوم از اعمالشو نمی تونم به جا بیارم.....این همه منتظر این روز بودم و حالا........پس آرزوهای من چی؟؟؟؟..........من چه کار کنم؟؟؟؟........دلم خیلی شکسته.....غصه دارم..............من برم به خدا چی بگم؟؟؟.......بدون انجام دادن اعمالش چطوری برم پیش خدا..............هیچ چیز مثل گرفتن روزه و انجام دادن اعمال شب آرزوها نمی شه...........من جا موندم انگار.......از تمام دست هایی که فردا بلنر می شن به سمت آسمون.......از تمام نمازها و ذکرهایی که گفته می شن...........از غافله روزه دارها.......از همه جا موندم.......

لطفا فردا شب........چشماتون اشکی که شد...........دلتون که شکست......دستاتونو که بردین بالا به یاد من هم باشید........به یاد دوستتون که خیلییییییی دلش می خواست اونم توی این لحظات شریک باشه باشید........دعا کنید خدا آرزوهای منو هم بشنوه و برآورده کنه.......خواهش می کنم فراموشم نکنید.....دیگه امیدم فقط به دعاهای شما در این شب عزیز هست......

                                       سحر

9494...
ما را در سایت 9494 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9494 9494 بازدید : 541 تاريخ : يکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت: 8:10